عوامل ایجاد تضاد با جمهوری اسلامی ایران در فرایند سیاستگذاری خارجی ایالات متحده آمریکا
آب گل در سیمگون جام
صدف بر شاخ مرجان مهد بسته
ز رنگ آمیزی آن آتش و آب
شبان روزی به ترک خواب گفتند
شبان روزی دگر خفتند مدهوش
به یکجا هر دو چون طاوس خفته
ز نوشین خواب چون سر برگرفتند
به آب اندام را تادیب کردند
ز دست خاصگان پرده شاه
همیلا و سمن ترک و همایون
ملک روزی به خلوتگاه بنشست
به رسم آرایشی در خوردشان کرد
همایون را به شاپور گزین داد
سمن ترک از برای باربد خواست
پس آنگه داد با تشریف و منشور
چو آمد دولت شاپور در کار
ملک را کار از آن پس خرمی بود
جوانی و مراد و پادشاهی
نبودی روز و شب بی باده و رود
جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست
به خوش طبعی جهان می داد و می خورد
پس از یک چند چون بیدار دل گشت
چو مویش دیده بان بر عارض افکند
ز هستی تا عدم موئی امید است
چو در موی سیاه آمد سپیدی
بنفشه زلف را چندان دهد تاب
ز شب چندان توان دیدن سیاهی
سگ تازی که آهو گیر گردد
هوای باغ چندانی بود گرم
چو بر سبزه فشاند برف کافور
کمان ترک چون دور افتد از تیر
چو باشد تندرستی و جوانی
چو بیماری و پیری راه گیرد
چو گندم را سپیدی داد رنگش
چو گازر شوی گردد جامه خام
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
سیاه مطبخی را گو میندیش
اگر در مطبخت نامست عنبر
برآنکس کاسیا گردی نشاند
کسی کافتد بر او زین آسیا گرد
جوانی چیست سودائی است در سر
چو پیری بر ولایت گشت والی
جوانی گفت پیری را چه تدبیر
جوابش داد پیر نغز گفتار
بر آن سر کاسمان سیماب ریزد
سیه موئی جوان را غم زداید
غم از زنگی بگرداند علم را
سیاهی توتیای چشم از آنست
مخسب ای سر که پیری در سر آمد
ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش
چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت
اگرچه نیک عهدی پیشه می کرد
گهی بر تخت زرین نرد می باخت
گهی می کرد شهد باربد نوش
چو تخت و باربد شیرین و شبدیز
ازان خواب گذشته یادش آمد
چو می دانست کز خاکی و آبی
مه نو تا به بدری نور گیرد
درخت میوه تا خامست خیزد
جهت دانلود متن کامل پایان نامه به سایت azarim.ir مراجعه نمایید. |
به بار آید پس آنگه مرد خواهد
پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی
به کم مدت شود بر تاجها خاص
صلا در داد خسرو را که دریاب
بجز شیرین همه فرموش بادت
فرستادش چو هشیاری پیامی
مرا هم باده هم ساقی کن امشب
که نتوان کرد با یک دل دو مستی
کبابش خواه تر خواهی نمکسود
بگوید مست بودم مست باشد
به هشیاری هشیاران کشد دست
به هشیاری ز دزدان کرد فریاد
بگفتا هست فرمان آن صنم را
جگرخواری نمی شایست کردن
جبین زهره را کرده زمین سا
بده جامی که باد این عیش بدرود
بزن کامسال نیکت باد فرجام
لبالب کرده و بر لب نهاده
شود سوی عروس خویش داماد
به جای غاشیه ش بر دوش بردند
که مستی شاه را از خود تهی یافت
نهادش جفته ای شیرین تر از جفت
نشاید کرد با مستان حریفی
ز نسل مادران وا مانده او را
نه چون گرگ جوان چون روبه پیر
ز زانو زور و از تن تاب رفته
برو پشتی چو کیمخت از درشتی
چو حنظل هر یکی زهری به شیشه
به گوری تنگ می ماند از فراخی
دهانش را شکنجه بر نهاده
نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته
ز خوردن دست و دندان سفته مانده
عروسانه فرستادش بر شاه
که مه را ز ابر فرقی می کند؟
چو ماری کاید از نخجیر بیرون
به دندانی که یک دندان نبودش
که در چشم آسمانش ریسمان بود
که خوشتر زین رود کبک بهاری
بدان دل کاهوی فربه در افکند
وزان صد گرگ روباهی نیرزید
شده در مهد ماهی اژدهائی
خیال خواب یا سودای مستیست
چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت
گمان افتاد کان مادر زنش بود
فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست
که مردم جان مادر چاره ای ساز
به فریادش رسیدن مصلحت دید
بنامیزد رخی هر هفت کرده
طبرزد نه که او نیزش غلام است
چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش
گلی از صد بهارش مملکت بیش
بهشتی نقد بازار جمالش
به خرمنها گل و خروارها قند
سزاوار کنار نیک بختان
چنان کز رفتنش کبک دری را
چو دیده نقش او از تاب رفته
ترازوگاه جو میزد گهی سنگ
لبش دندان و دندان لب ندیده
دهان از نقطه موهوم میمی
که رحمت بر چنان لؤلؤ فروشان
که تا بر حرف او ننهد کس انگشت
چراغی بسته بر دود سپندی
به بوسی دخل خوزستان خریده
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز
کشیده چون دم قاقم ده انگشت
تباشیرش به جای شیر هشته
ز بازی زلفش از دستش پریدن
کشیده طوق غبغب تا سر دوش
خمار آلوده چشمی کاروان زن
ز دلها چون مفرح درد می برد
به او او ماند و بس الله اکبر
تو گفتی دیو دیده ماه نو دید
در آن مستی و آن آشفتگی خفت
فتادش دیده بر گل های بی خار
تنوری گرم حالی نان درو بست
شکسته بوسه شیرین خمارش
شکفته در کنارش خرمن گل
دو سیمین نار بر سیبش نهاده
شکر می گفت فی التاخیر آفات
شکیب شاه نیز از راه برخاست
شراب چینیان مانی فریب است
طبرزد می ربود و قند میخست
چون گل زان رخ به خندیدن در آمد
صلای میوهای تازه در داد
گهی با نار و نرگس رفت بازیش
تذرو باغ را بر سینه بنشست
کبوتر چیره شد بر سینه باز
برو هم شیر نر شد عاقبت چیر
به یاقوت از عقیقش مهر برداشت
چو آب زندگانی مهر بر سر
نه دست ظالمان بر وی رسیده
به پیکان لعل پیکانی همی سفت
که در آب حیات افکند ماهی
دبیرانه یکی در شصت می زد
رطب چون استخوان در شیر می شد
رسیده زان میان جانی به جانی
شکر بگداخته در مغز بادام
به یکجا آب و آتش عهد بسته
شبستان گشته پرشنگرف و سیماب
به مرواریدها یاقوت سفتند
بنفشه در بر و نرگس در آغوش
که الحق خوش بود طاوس جفته
خدا را آفرین از سر گرفتند
نیایش خانه را ترتیب کردند
نشد رنگ عروسی تا به یک ماه
ز حنا دستها را کرده گلگون
نشاند آن لعبتان را نیز بر دست
ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد
طبرزد خورد و پاداش انگبین داد
همیلا را نکیسا یار شد راست
همه ملک شمیرا را به شاپور
در آن دولت عمارت کرد بسیار
چو دولت با مرادش همدمی بود
ازین به گر بهم باشد چه خواهی
جهان را خورد و باقی کرد بدرود
غم کار جهان خوردن چه کارست
قضای عیش چندین ساله می کرد
از آن بیهوده کاری ها خجل گشت
جوانی را ز دیده موی بر کند
ولی آن موی خود موی سپید است
پدید آمد نشان ناامیدی
که باشد یاسمن را دیده در خواب
که برناید فروغ صبحگاهی
بگیرد آهویش چون پیر گردد
که سبزی را سپیدی دارد آزرم
با باد سرد باشد باغ معذور
دفی باشد کهن با مطربی پیر
حلاوت بیش دارد زندگانی
چه سنگین دل چراغی کو نمیرد
شود تلخ ار بود سالی درنگش
خورد مقراضه مقراض ناکام
همه مطبخ به خاکستر برآرد
که داری آسیائی نیز در پیش
شوی در آسیا کافور پیکر
نماند گرد چون خود را فشاند
به صد دریا نشاید غسل او کرد
وزان سودا تمنائی میسر
برون کرد از سر آن سودا بسالی
که یار از من گریزد چون شوم پیر
که در پیری تو خود بگریزی از یار
چو سیماب از بت سیمین گریزد
که در چشم سیاهان غم نیاید
نداند هیچ زنگی نام غم را
که فراش ره هندوستانست
سپاه صبحگاه از در در آمد
هنوز این پنبه ناری از گوش
ز پیری در جوانی یاس من یافت
جهان بدعهد بود اندیشه می کرد
گهی شبدیز را چون بخت می تاخت
گهی می گشت با شیرین هم آغوش
شدند این چار نزهتگاه پرویز
خرابی در دل آبادش آمد
هر آنچ آباد شد گیرد خرابی
چو در بدری رسد نقصان پذیرد
چو گردد پخته حالی بر بریزد
(ثروتیان، ۱۳۶۶: صص ۶۴۷- ۶۳۱)
معنی ابیات: عروسی کردن خسرو و شیرین
- سعادت چون بخواهد گلی را بپرورد نخست خود به بار می آید. پس آن گاه گل را برای سعادتمند شدن می طلبد.
- اول کلاه شاهی را آماده می کند و زمانی که وقتش رسید بر سر می گذارد.
- مرد غواص از دریاهای زیادی می گذرد.
- مستی مرد را کهنه و پس مانده می کند.
- دیگر آن که چون مرد مست بر مراد خویش دست یابد مست و بی خرد می شود و می گوید مست بودم.
- اگر مرد مست بیش از صد دوشیزگی را ببرد چون به هوش آمد در عالم هوشیاری دست به سوی هوشیاران می کشد و به آنان اشاره می کند یعنی آنان چنان کاری را کرده اند.
- ای بسا مست که قفل خانه ی خود را در مستی می گشاید و چون به هوش آمد کار خود را فراموش کرده و فریاد می زند که دزد آمده.
- روز شادی بود و جای حسرت و اندوه نبود.
- چون وقت آن رسید خسرو به سوی شیرین رفت.
- چون شیرین از مستی خسرو آگاه شد،
- دامی شیرین تر برای او از جفت و همسر ترتیب داد.
- دهانه ی لبیش کلفت بود
- مار ابروان سرخ رنگش تا گوشه ی لب افتاده و چین خورده و بر دهانش ورم و خیارک و دمل نهاده است.
- موی مژه های ریخته و چشمش خراب و آشفته حال مانده بود و دست از خوردن ناتوان و دندان نیز سوراخ شده بود. یعنی نه دست قادر به خوردن و نه دندان.
- شیرین از خرگاه هفت پرده بیرون آمد، چشم بد دور با رخساری که هر هفت قلم آرایش سرمه و وسمه و سرخاب و سفیداب و … کرده بود.
- ماه و خورشید در برابر زیبایی او درویش و فقیر بودند و شیرین چون گلی بود که پادشاهی او بر کشور زیبایی بیش از صد بهار بود.
- چشم بد از خال رخ او خود عیبناک شده و آب آورده و چون نقش خال او را از دیده از تأثیر افتاده و بی اثر شده است. زیرا خال سیاه او بر رخسارش مانند دانه ی سپند بر آتش بود و چشم بد را از اثر می انداخت.
- ترازوی دو گیسو گرمی داری ریزه خال سیاه او را بر عهده دارد. گاهی مساوی و گاهی نامتعادل می شود.
- عقیق لبش سنگ دندان در مشت دهان گرفته بود تا کسی بر سخن وی عیب نگیرد.
- زلفینش بر گرد رخسار گویی کمندی بود بر گرد ماه کشیده شده و یا دو گیسو چون دود سپندی بود که چراغ رخسار بر آن بسته شده بود.
- بنفشه ی زلف و شقایق رخسار در مناجات بودند که برخیز و شکر لب نیز فریاد می کشید که بشتاب در دیرکرد زیان ها نهفته است.
- گاهی باز سپیدی از گونه ی شاه یعنی همچون خود او جسته بر سینه ی تذرو باغ می نشست.
- مظلومان بر وی شورش نکرده اند و ظالمان بر وی یورش نبرده اند.
- شاخه ی مرجان در میان صدف قرار گرفته و آب و آتش با هم سازگار گشته است.
- روزگار را با شادی گذراند و باقی را که غم روزگار یا غم هرکس دیگر بود ترک گفت.
- تا موی سپید پیری ظاهر شد جوانی پایان می پذیرد.
- سگ شکاری که آهو می گیرد چون پیر گردد عیب می پذیرد و ناتوان می شود.
- باغ تا آن زمان که سپیدی برف حرمت سبزی را نگهدارد و بر روی آن نبارد رونق و زیبایی دارد.
- اگر سنگ آسیاب گندم را آرد بکند و رنگ سپید بدهد آرد بیش از یک سال نمی ماند و تلخ می شود.
- چون جامه ی خام را گازر بشوید ورنگ آن برود مقراضه ی قیچی می خورد و ناچار پاره پاره می شود.
- سیاهان هندی از آن جهت عزیز هستند که کارگر و پاسبان راه است و کار نگهبانی و خدمت بر عهده دارد.
- چون موی سفید در بنفشه ی گیسوی تابدار خسرو ظاهر شد او نیز چون من که نظامی هستم در جوانی پیر و ناامید گردید. (ثروتیان، ۱۳۶۶: صص ۱۰۴۸- ۱۰۳۸)
تفسیر ابیات عروسی کردن خسرو و شیرین
با توجه به معنی ابیات نظامی از مردمی سخن می گوید که در حالت بی خردی و نادانی نیک و بد خود را تشخیص نمی دهند و بعد از انجام دادن کاری متوجه اشتباه کار خود می شوند.
نظامی بی خردی و مستی را به صورت دشمنی تازنده بر شخص مجسم کرده است. و می گوید انسانی که مست و بی خرد است، قفل خانه ی خودش را در مستی می گشاید و چون به هوش می آید کار خود را فراموش کرده و فریاد می زند که دزد آمده است..!
و هم چنین در قسمتی از شعر نیز به نحوه ی آرایش شیرین در مراسم عروسی بیان می کند. شیرین از خرگاه هفت پرده بیرون می آید در حالی که هفت آرایش سرمه، وسمه، سرخاب، سفیداب و … کرده است.
نظامی به مراسم عروسی در دوران قدیم اشاره می کند که چگونه عروسان در مراسم عروسی خود آرایش می کردند و سپس به آتش کردن دانه ی سپند برای این که چشم بد از او دور شود و از چشم زدن دور بماند. در مراسم امروزین نیز برای این که عروس از چشم بد دور بماند دانه ی سپند آتش می زنند.
نظامی شاپور را به عنوان واسطه ی عشق خسرو و شیرین می داند و او را فردی چاپلوس و متملق می داند.
«ترغیب کردن شیرین خسرو را در دانش»
به نزهت بود روزی با دل افروز زمین بوسید شیرین کای خداوند بسی کوشیده ای در کامرانی جهان را کرده ای از نعمت آباد چو آن گاوی که ازوی شیر خیزد حذر کن زانکه ناگه در کمینی زنی پیر از نفسهای جوانه ندارد سودت آنگه بانگ و فریاد بسا آیینه کاندر دست شاهان چو دولت روی برگرداند از راه چو برگ باغ گیرد ناتوانی چو دور از حاضران میرد چراغی چو سیلی ریختن خواهد به انبوه تگرگی کو زند گشنیز بر خاک درختی کاول از پیوند کژ خاست جهانسوزی بد است و جور سازی از آن ترسم که گرد این مثل راست کهن دولت چو باشد دیر پیوند ز مثل خود جهان را طاق بیند ز مغروری که در سر ناز گیرد نو اقبالی بر آرد دست ناگاه خلایق را چو نیکو خواه گردد خردمندی و شاهی هر دو داری نجات آخرت را چاره گر باش کسی کو سیم و زر ترکیب سازد ببین دور از تو شاهانی که مردند بمانی، مال بد خواه تو باشد فرو خوان قصه دارا و جمشید در این نه پرده آهنگ آنچنان ساز چو خسرو دید کان یار گرامی بزرگ امید را نزدیک خود خواند که ای تو بزرگ امید مردان خبر ده کاولین جنبش چه چیز است جوابش داد ما ده راندگانیم ز واپس ماندگان ناید درست این دگرباره به پرسیدش جهاندار نخستم در دل آید کاین فلک چیست جوابش داد مرد نکته پرداز حسابی را کزین گنبد برونست هر آنچ آمد شد این کوی دارد وز آنصورت که با چشم آشنا نیست بلندانی که راز آهسته گویند فلک بر آدمی در بسته دارد دگر ره گفت کاجرام کواکب شنیدستم که هر کوکب جهانیست جوابش داد کاین ما هم شنیدیم چو وا جستیم از آن صورت که حالست دگر ره گفت ما اینجا چرائیم جوابش داد و گفت از پرده این راز که ره دورست ازین منزل که مائیم چو زین ره بستگان یابی رهائی دگر ره گفتش ای دانای اسرار عجب دارم زیارانی که خفتند همه گفتند چون ما در زمین آی جوابش داد دانای نهانی نگنجد آن ترنم اندرین ساز نفس در آتش آری دم بگیرد دگر ره گفت اگر جان هست حاصل چو می بینم بخواب این نقشها چیست جوابش داد کز چندین شهادت چو گردد خواب را فکرت خریدار دگر ره گفت بعد از زندگانی تو آن نوری که پیش از صحبت خاک ز تو گر باز پرسند آن نشانها چو روزی بگذری زین محنت آباد کسی کو یاد نارد قصه دوش دگر باره بگفت ای فرخ استاد جوابی دلپسندش داد چون در تفکر در مناجات الهی دگر ره گفت کز دور فلک خیز جوابش داد به کز پند پرسی هوا بادیست کز بادی بلرزد جهان را اولین بطنی زمی بود دگر باره بگفتش کای خردمند جوابش داد کای باریک بینش طبیبی در یکی نکته نهفته است بیا شام و بخور خوردی که خواهی ز بسیار و ز کم بگذر که خام است دو زیرک خوانده ام کاندر دیاری یکی کم خورد کاین جان می گزاید چو بر حد عدالت ره نبردند دگر ره باز پرسیدش که جانها جوابش داد کز راه ندیده شنیدم چار موبد بود هشیار در این مشکل فرو ماندند یک چند یکی گفتا بدان ماند که در خواب بسی کوشد که بیرون آورد رخت چو از خواب اندر آید تاب دیده دوم موبد به قصری کرد مانند از او شخصی فرو افتد گران سنگ ز ماندن دست و بازو ریش گردد شکنجه گرچه پنجه اش را کند سست هم آخر کار کو بی تاب گردد سوم موبد چنان زد داستانی رباید گوسفندی گرگ خونخوار کشد گرگ از یکی سو تا تواند چو گرگ افزون بود در چاره سازی چهارم مرد موبد گفت کاین راز عروسی در کنارش خوب چون ماه نه بتوان خاطر از خوبیش پرداخت هم آخر چون شود دیوانگی چیر در این اندیشه لختی قصه راندند چو می مردند می گفتند هیهات ز مرده هر کسی افسانه راند مگر پیغمبران کایشان امینند سخن چون شد به معصومان حوالت که شخصی درعرب دعوی کند کیست؟ جوابش داد کان حرف الهی به گنبد در کنند این قوم ناورد نه ز انجم گوید ونز چرخ اعلاش کند بالای این نه پرده پرواز مکن بازی شها با دین تازی بجوشید از نهیب اندام پرویز ولی چون بخت پیروزی نبودش چو شیرین دیدکان دیرینه استاد ثنا گفتش که ای پیر یگانه چو بر خسرو گشادی گنج کانی کلیدی کن نه زنجیری در این بند |
سخن در داد و دانش می شد آن روز ز رامش سوی دانش کوش یک چند بسی دیگر به کام دل برانی خرابش چون توان کردن به بیداد لگد در شیر گیرد تا بریزد دعای بد کند خلوت نشینی زند تیری سحرگه بر نشانه که نفرین داده باشد ملک بر باد سیه گشت از نفیر داد خواهان همه کاری نه بر موقع کند شاه خبر پیشین برد باد خزانی کشندش پیش از آن در دیده داغی بغرد کوهه ابر از سر کوه رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک نشاید جز به آتش کردنش راست ترا به گر رعیت را نوازی که آن شه گفت کو راکس نمی خواست رعیت را نباشد هیچ در بند جهان خود را به استحقاق بیند مراعات از رعیت باز گیرد کند دست دراز از خلق کوتاه باجماع خلایق شاه گردد سپیدی و سیاهی هر دو داری در این منزل ز رفتن با خبر باش قیامت را کجا ترتیب سازد ز مال و مملکت با خود چه بردند؟ ببخشی، شحنه راه تو باشد که با هر یک چه بازی کرد خورشید که دانی پرده ی پوشیده را راز ز دانش خواهد او را نیکنامی به امید بزرگش پیش بنشاند مرا از خود بزرگ امید گردان که این دانش بر دانا عزیز است وز اول پرده بیرون ماندگانیم نخستین را نداند جز نخستین که دارم زین قیاس اندیشه بسیار درونش جانور بیرون او کیست که نکته تا بدین دوری مینداز جز ایزد کس نمی داند که چونست در او روی آوریدن روی دارد به گستاخی سخن راندن روا نیست سخنهای فلک سر بسته گویند چو طرفه گو سخن سربسته دارد ندانم بر چه مرکوبند راکب جداگانه زمین و آسمانیست درستی را بدان قایم ندیدیم رصد بنمود کاین معنی محالست کجا خواهیم رفتن وز کجائیم نگردد کشف هم با پرده میساز ندیده راه منزل چون نمائیم بدانی خود که چونی وز کجائی خبردارنده از اسرار هر کار که خواب دیده را با کس نگفتند نگوید کس چنین رفتم چنین آی که نقد این جهانست آن جهانی مخالف باشد ار برداری آواز و گر آتش در آب آری بمیرد نه نقش کالبدها هست باطل؟ نگهدارنده این نقشها کیست؟ خیال مردم را با تست عادت در آن عادت شود جانها پدیدار بیاد آرم حدیث این جهانی ولایت داشتی بر بام افلاک نیاری هیچ حرفی یاد از آن ها از آن ترسم کز این هم ناوری یاد تواند کردن امشب را فراموش تفکر چیست اندر آدمی زاد که چون پرسیدی از حال تفکر تضرع شد به مقصودی که خواهی زمین را با هوا شرحی برانگیز زمینی و هوائی چند پرسی زمین خاکیست کو خاکی نیرزد زمین را آخرین بطن آدمی بود طبیبانه در آموزم یکی پند جهان جان و جان آفرینش خدا آن نکته را با خلق گفته است کم و بسیار نه کارد تباهی نگهدار اعتدال اینت تمام است رسیدند از قضا بر چشمه ساری یکی پر خورد کاین جان می فزاید ز محرومی و سیری هر دو مردند چگونه بر پرند از آشیانها نشاید گفتن الا از شنیده مسلسل گشته با هم جان هر چار که از تن چون رود جان خردمند در اندازد کسی خود را به غرقاب ندارد سودش از کوشیدن سخت هراسی باشد اندر خواب دیده که بر گردون کشد گیتی خداوند ز بیم جان زند در کنگره چنگ وز افتادن مضرت بیش گردد کند سر پنجه را در کنگره چست هم او هم کنگره پرتاب گردد که با گرگی گله راند شبانی در آویزد شبان با او به پیکار ز دیگر سو شبان تا وارهاند شبان را کرد باید خرقه بازی به شخصی ماند اندر حجله ناز بدو در یافته دیوانگی راه نه از دیوانگی با وی توان ساخت گریزد مرد از او چون آهو از شیر ورق نادیده حرفی چند خواندند کزین بازیچه دور افتاد شهمات نمرده راز مرده کس نداند به نامحرم نگویند آنچه بینند ملک پرسیدش از تاج رسالت به نسبت دین او با دین ما چیست؟ برونست از سپیدی و سیاهی برون از گنبد است آواز آن مرد که نقشند این دو او شاگرد نقاش نیم زان پرده چون گویم از این راز که دین حق است و با حق نیست بازی چو اندام کباب از آتش تیز صلای احمدی روزی نبودش در گنج سخن بر شاه بگشاد ندیده چون توئی چشم زمانه نصیبی ده مرا نیز ار توانی فرو خوان از کلیله نکته ای چند |
(ثروتیان، ۱۳۶۶: صص ۶۶۱- ۶۴۸)
معنی ابیات: ترغیب کردن شیرین خسرو را در دانش
- روزی شیرین در نزهتگاه با خسرو در مورد داد و دانش صحبت کرد.
- شیرین سر به سجده گذاشت و گفت: خدایا خسرو را به سوی دانش هدایت کن.
- در کامرانی بسیار کوشیده ای زمانی نیز از رامش سوی دانش کوش تا مدت زمان بسیاری نیز به کام دل سعادتمند بمانی.
- جهان از نعمت خداوند آباد شده.آن را با بیداد خراب کرده اند.
- آن گاه که مملکت نفرین شود و بر باد برود دیگر صدا و فریاد فایده ای ندارد.
- چه بسیار مملکت هایی که به دست پادشاهان بود ولی از نفرین دادخواهان نابود شد.
- وقتی دولت از شاه روی برگرداند دیگر شاه کارها را به موقع انجام نمی دهد.
- وقتی که پادشاه ناتوان شد خزان می شود و همه خبر می دهند.
- بلا از حاضران دور باد، اگر چراغی بخواهد خاموش شود پیشاپیش آگاه می شوند زیرا فتیله ی آن از شعله می افتد و سر فتیله به آتشی گداخته بدل می شود.
- پیش از آن که دانه های تگرگ بر زمین بریزد اثر و نشانه ی آن قبلاً احساس می شود.
- درختی که در اول پیوند با درخت دیگر کژ بود جز با آتش زدنش راست نمی شود.
- ظلم و ستم بس است بهتر است به رعیت نوازی بپردازی.
- از آن می ترسم که روزی خسرو در ایران طرفداری نداشته باشد.
- اگر پادشاهی کهن دولت که زمانی بر پادشاهی او می گذرد و یا سلطنت به ارث به او می رسد دیر پیوند و بی مهر باشد و از ملت و رعیت دوری جوید و در بطن جامعه و با مردم نباشد چون دنیا را از مثل و مانند خود خالی و تنها می بیند، خیال می کند در دنیا را از مثل و مانند خود خالی و تنها می بیند، خیال می کند در دنیا مانند او کسی وجود ندارد و او به دیگر مردمان است، آن گاه چنان به نظرش می آید که این پادشاهی حق مسلم اوست و جز او کسی شایستگی آن ندارد.
- به دلیل غرور و تکبر رعایت رعیت نمی کنی.
- ناگهان روزگار و اقبال از تو روی برمی گرداند و تو به مردم دست درازی می کنی.
- اگر فردی نیکی و خوبی خلق را بخواهد به رأی و تدبیر مردم آن جا پادشاه می گردد.
- طلا و نقره داری و از مال دنیا بی نیاز هستی.
- به فکر آخرت خودت باش و آگاه باش که روزی از این دنیا می روی.
- کسی که به فکر جمع کردن مال دنیاست، کی به فکر قیامت می افتد.
- در اطراف خودت به شاهان بنگر که از دنیا رفتند و مال و دارایی ای با خود نبردند.
- وقتی خسرو دید که شیرین از او دانش و نیکنامی می خواهد،
- گفت: ای بزرگ مرد اولین آفرینش چیست؟
- فقط نخستین یعنی خدا می داند که نخستین آفریده چگونه بوده است و هرگز دست بشر به آن جا نمی رسد.
- دوباره خسرو پرسید و گفت: که سوال های زیادی دارم.
- اولین سوالم این است که آسمان چیست و درون و بیرون او چیست؟
- مرد پاسخ داد که این قدر نکته بین نباش.
- حساب از این گنبد بیرون اسا جز خداوند یکتا کسی نمی داند که چگونه است.
- هرچه در این دنیا پدیدار است و می بیینیم فقط درباره ی آن ها باید تحقیق و مطالعه کرد.
- کسانی هستند که راز را آهسته می گویند و سخن از افلاک را سربسته بیان می کنند.
- فلک در خود را بر آدمی بسته است. چه استاد بازیگری است آن که در این مورد سربسته و پوشیده سخن می گوید یا چه استاد است آن که درباره ی فلک چیزی نگوید.
- خسرو گفت شنیده ام که هر کوکب جهانی جداگانه دارد.
- طوری به او جواب داد که قابل اثبات نیست.
- چون از صورت حال و وضع موجود جستجو و بررسی کردیم بارصد کردن ها معلوم شد که محال است این معنی راست باشد.
- خسرو گفت: ما برای چه به دنیا آمده ایم و به کجا می رویم.
- گفت: این راز از پرده به کسی فاش نمی شود و تسلیم شو و با وضع موجود بساز که چاره ای جز این نیست.
- پس از مرگ خود خواهی دانست که کجا هستی و چگونه هستی؟
- با مردان خود عملاً گفتند تو نیز چون ما در زیر زمین آی و بمیر و ببین چه خبر است.
- پاداش و مجازات و بهشت و جهنم تو همه نقداً در این جهان است.
- اگر در این ساز و در این دنیا برای خواندن سرود آن دنیا بانگ برداری آن آهنگ و سرود در این ساز راست نمی آید و مخالف می آید.
- جان و تن لازم و ملزوم یکدیگرند و اگر ماده ای نباشد، نباید از معنی آن پرسید و جان بی جسد قابل فهم نیست.
- اگر جان حاصل و مقصود نهایی است، پس کالبد و تن امری باطل و زاید است.
- تفکر را در یک مورد به خصوص شرح داده و در واقع آن را منحصر به نیاز انسان دانسته است.
- نخستین آفرینش جهان کره ی خاکی بود و آخرین و کاملترین موجود روی زمین نیز آدمی بود.
- موبد چهارم معتقد است روح از تن می گریزد و هر دو جدا از هم می مانند.
- چون می مردند گفتند هیهات که هیچ یک از آن تمثیلات درست نبود.
- او از حقایق سخن می گوید نه از مجازات و اعراض.
- چون برای خسرو این سخنان گران قیمت را گفتی.
- در این زندان دنیا یا در این بند از سخنان کلیدی برای ما بساز تا این بند بگشاید و زنجیری مساز که پای ما را به بند اندازد. (ثروتیان، ۱۳۶۶: صص ۱۰۵۳- ۱۰۴۷)
تفسیر ابیات: ترغیب کردن شیرین خسرو را در دانش
با توجه به مفهوم این قسمت از شعر، شیرین از خسرو می خواهد که به علم ودانش بپردازد و دست از ظلم و ستم بر رعیت ها بکشد.
با توجه به معنی ابیات، نظامی پادشاهی خسرو را این طور توصیف می کند که به ظلم و ستم می پرداخته و به رعیت ها خیلی ظلم می کرده است و در پی دانش و علم نبوده است.
مفهوم بیت های این قسمت از شعر، نظر نظامی را در مورد پادشاهان کشور از زبان شیرین بیان می کندو او دوست دارد پادشاهان از ظلم و جور دست بردارند و به فکر آخرت خود باشند و به علم و دانش بپردازند در صورتی که خسرو در هنگام پادشاهی به فکر علم و دانش نبوده و فقط به فکر جمع کردن مال دنیا بوده است.
همان طوری که بیان شد شیرین، خسرو را نصیحت می کند که این نظر نظامی در مورد نقش زن در خانواده و حکومت بیان می کند که زنان نیز در عصر قدیم در کارهای مملکتی و خانوادگی نظر می داده اند و این طور نبوده که زن فقط کارهای خانه را انجام دهد و بس.
نظامی با استادی تمام از زبان شیرین به بیان پندگویی وی و به مظالم و بیدادگری ها، کامرانی ها و آبادانی کردن ها و شرح وضعیت کلی خسرو پرداخته است.
نظامی می گوید پادشاهانی که ظلم می کرده اند روزی اقبال و روزگار بر آن ها پشت می کند و سرنگون می شوئند و در بین مردم و اجتماعی که به آن ها ظلم شده، دست به دست هم می دهند و پادشاه را سرنگون می کنند و به گونه ای با هم همکاری می کنند و هماهنگ می شوند و فرد مورد نظر خود را به تخت پادشاهی می نشانند.
مخزن الاسرار
«مقالت سوم در حوادث عالم»
یک نفس ای خواجه دامن کشان رنج مشو راحت رنجور باش حکم چو بر عاقبت اندیشیست ملک سلیمان مطلب کان کجاست حجله همانست که عذراش بست حجله و بزم اینک تنها شده سال جهان گر چه بسی درگذشت خاک همان خصم قوی گردنست صحبت گیتی که تمنا کرد خاکشد آنکسکه برین خاک زیست هر ورقی چهره آزاده ایست ما که جوانی به جهان داده ایم سام که سیمرغ پسر گیر داشت گنبد پوینده که پاینده نیست گه ملک جانورانت کند هست بر این فرش دو رنگ آمده گفته گروهی که به صحرا درند وانکه به دریا در سختی کشست آدمی از حادثه بی غم نیند فرض شد این قافله برداشتن هر که در این حلقه فرو مانده است راه رویرا که امان می دهند ملک رها کن که غرورت دهد عمر به بازیچه به سر می بری گردش این گنبد بازیچه رنگ پیشتر از مرتبه عاقلی چون نظر عقل به غایت رسید غافل بودن نه ز فرزانگیست غافل منشین ورقی میخراش سر مکش از صحبت روشندلان خار که هم صحبتی گل کند روز قیامت که برات آورند کای جگر آلود زبان بستگان ریگ تو را آب حیات از کجا ریگ زند ناله که خون خورده ام بر سر خانی نمکی ریختم تا چو هم آغوش غیوران شوم حکم چو بر حکم سرشتش کنند هر که کند صحبت نیک اختیار صحبت نیکان ز جهان دور گشت دور نگر کز سر نامردمی معرفت از آدمیان برده اند چون فلک از عهد سلیمان بریست با نفس هر که درآمیختم سایه کس فر همائی نداشت تخم ادب چیست وفا کاشتن برزگر آن دانه که می پرورد |
آستنی بر همه عالم فشان ساعتی از محتشمی دور باش محتشمی بنده درویشیست ملک همانست سلیمان کجاست بزم همانست که وامق نشست وامق افتاده و عذرا شده از سر مویش سر موئی نگشت چرخ همان ظالم گردن زنست با که وفا کرد که با ما کرد خاک چه داند که درین خاک چیست هر قدمی فرق ملکزاده ایست پیر چرائیم کزو زاده ایم بود جوان گرچه پسر پیر داشت جز بخلاف تو گراینده نیست گاه گل کوزه گرانت کند هر کسی از کار به تنگ آمده کای خنک آنان که به دریا درند نعل در آتش که بیابان خوشست برتر و بر خشک مسلم نیند زین بنه بگذشتن و بگذاشتن شهر برون کرده و ده رانده است در عدم از دور نشان می دهند ظلمت این سایه چه نورت دهد بازی از اندازه به در می بری نز پی بازیچه گرفت این درنگ غفلت خوش بود خوشا غافلی دولت شادی به نهایت رسید غافلی از جمله دیوانگیست گر ننویسی قلمی میتراش دست مدار از کمر مقبلان غالیه در دامن سنبل کند بادیه را در عرصات آورند آب جگر خورده دل خستگان بادیه و فیض فرات از کجا ریگ مریزید نه خون کرده ام با جگری چند برآمیختم محرم دستینه حوران شوم مطرب خلخال بهشتش کنند آید روزیش ضرورت به کار خوان عسل خانه زنبور گشت بر حذرست آدمی از آدمی وادمیان را ز میان برده اند آدمی آنست که اکنون پریست مصلحت آن بود که بگریختم صحبت کس بوی وفائی نداشت حق وفا چیست نگه داشتن آید روزی که ازو برخورد |
«حکایت سلیمان با دهقان»
روزی از آنجا که فراغی رسید مملکتش رخت به صحرا نهاد دید بنوعی که دلش پاره گشت خانه ز مشتی غله پرداخته دانه فشان گشته بهر گوشه ای پرده آن دانه که دهقان گشاد گفت جوانمرد شو ای پیرمرد دام نه ای دانه فشانی مکن بیل نداری گل صحرا مخار ما که به سیراب زمین کاشتیم تا تو درین مزرعه دانه سوز پیر بدو گفت مرنج از جواب با تر و خشک مرا نیست کار آب من اینک عرق پشت من نیست غم ملک و ولایت مرا آنکه بشارت به خودم میدهد دانه به انبازی شیطان مکار دانه شایسته بباید نخست هر نظری را که برافروختند رخت مسیحا نکشد هر خری کرگدنی گردن پیلی خورد بحر به صد رود شد آرام گیر هست در این دایره لاجورد دولتیی باید صاحبدرنگ هر نفسی حوصله ناز نیست ناز نگویم که ز خامی بود |
باد سلیمان به چراغی رسید تخت بر این تخته مینا نهاد برزگری پیر در آن ساده دشت در غله دان کرم انداخته رسته ز هر دانه او خوشه ای منطق مرغان ز سلیمان گشاد کاینقدرت بود ببایست خورد با چو منی مرغ زبانی مکن آب نیابی جو دهقان مکار زانچه بکشتیم چه برداشتیم تشنه و بی آب چه آری بروز فارغم از پرورش خاک و آب دانه ز من پرورش از کردگار بیل من اینک سرانگشت من تا منم این دانه کفایت مرا دانه یکی هفتصدمم میدهد تا ز یکی هفتصد آید به بار تا گره خوشه گشاید درست جامه باندازه تن دوختند محرم دولت نبود هر سری مور ز پای ملخی نگذرد جوی به یک سیل برآرد نفیر مرتبه مرد بمقدار مرد کز قدری ناز نیاید بتنگ هر شکمی حامله راز نیست ناز کشی کار نظامی بود |
(دستگردی، ۱۳۸۴: صص ۴۳- ۴۰)
معنی ابیات: مقالت سوم در حوادث عالم و حکایت سلیمان با دهقان
- یک لحظه ای خواجه ی دامن کش
- رنجیده مشو وراحت باش.
- چون حکم بر اندیشه ی آدمی می دهند محتشم بودن بنده و درویش بودن است.
- در پی این مباش که ملک پادشاهی کجاست. این را بدان که ملک سر جایش است ولی پادشاه کجاست.
- با این که جهان پیر است از موی سر سیاه و سیاه کار او سر مویی به رنگ سپید بر انگشت و پیر و ضعیف نشد. از سر مویش سر مو کم نشد.
- جهان همان چرخ ظلم کننده است.
- چون از دنیا صحبت شد، دنیا به کی وفا کرد که به ما وفا کند.
- آن که در این دنیای خاکی زندگی کرد دوباره به خاک برگشت.
- ما که وام جوانی خود را به جهان واپس داده و پیر شده ایم جای تعجب است که چرا پیر شده ایم.
- زیرا ما فرزند جهانیم، جهان هنوز جوان و قوی گردن است پس مثل ما مثل سام است.
- که زال، فرزند خود را به سیمرغ سپرد و زال پیر مو سفید بود ولی سام جوان و سیاه مو.
- جادوگران هرگاه کسی را بخواهند حاضر کنند بر نعلی طلسم کننده در آتش می گذارند.
- یعنی آن که در دریاست برای او در خشکی نعل در آتش نهاده اند و شتاب دارد که به خشکی برسد و آن که در خشکی است دریا می خواهد زیرا افراد بشر هرکدام کار و مقام دیگری را می پسندند.
- آدمی هیچ وقت از غم دور نمی شود.
- هر که در این فرومانده و از شهر و ده بیرون رفته.
- پادشاهی و دنیا را رها کن که مغرور می شوی، ظلم کردن چه سودی دارد.
- عمر انسان مثل آدمی است که در بازیچه بودن به سر می برد، بازی کردن هم اندازه دارد.
- آسمان از آن گنبد بازیچه رنگست که پی به مبدأ خلقت وجود آن نمی توان بد پس رنگ و نشان بازیچه و سرسری دارد.
- پیش از دور بلوغ و عقل غفلت خوب و خوش بود ولی بعد از کمال عقل دولت شادی تمام شد و غافل بودن دیوانگی ست.
- روز قیامت بیابان را به عرصه ی حساب می آورند و می گویند این چشمه ی آب که در تو می جوشد خوناب جگر دل خستگان و حیوانات زبان بسته است و تو خون آن ها هستی. وگرنه بادیه کجا و آب حیات کجا.
- دیگ بادیه جواب می دهد که دیگ برای کشتن من بر نطع مریزید که من خون نکرده ام، بلکه زحمت کشیده و خون خورده ام تا مگر هم آغوش بندگان غیور خدا شده و با یاره حوران بهشتی محرم گردم.
- پس از این جواب از کیفر بادیه در گذشته و همان حکم که در حق غیوران هم سرشت او کرده در حق او هم می کنند و مطرب خلخال بهشت می گردد.
- چون فلک از عهدپرور سلیمان بریست و دوره ی ظلم پیش آورده آدمی باید پری وار از نظرها پنهان شود.
- تخت او که از بزرگی مملکتی بود روی به صحرا نهاد و چندان بالا رفت که پایه ی تختش بر تخته مینای فلک قرار گرفت.
- پرده گشایی دهقان از اسرار دانه که او را در زمین افکنده و از پرده وی برگ و خوشه آشکار می کرد.
- منطق مرغی از سلیمان برگشود و گفت ای پیرمرد جوانمردی داشته باش و حرص او را دور بیفکن. این قدر غله که داری بخور و در بیابان بی آب مباش.
- بیهوده سخن مگو.
- تو که آب نداری دهقان مشو.
- هر صاحب نفس و متنفسی شایسته ی ناز کشیدن از دولت نیست و این حوصله خاص اهل دولت است. (دستگردی، ۱۳۸۴: صص ۱۰۵- ۱۰۴)
تفسیر ابیات: مقالت سوم در حوادث عالم و حکایت سلیمان با دهقان
با توجه به معنی ابیات، نظامی به داستان سلیمان می پردازد و می گوید که در دنیا با توجه به اندیشه ی آدمی به او حکم می دهند. و با توجه به این مفهوم که: آن کس که در خشکی است دوست دارد با شتاب به دریا برسد و او که دریاست دوست دارد به خشکی برسد، نشان دهنده ی این است که افراد در جامعه کار و مقام یکدیگر را می پسندند.
نظامی می گوید در دنیا با توجه به تلاش و سعی آدمی به او پاداش می دهند و این طور بیان می کند که اگر تو دانه ای را در مزرعه بکاری از هر دانه خوشه ای می روید.
نظامی به بیهوده گویی نیز اشاره می کند و این طور توصیف می کند که کسی که بیل و آبی ندارد دهقان نمی شود و می گوید آدمی با تلاش و سعی خودش به پاداش می رسد.
نظامی هم چنین به این اشاره می کند که هرکسی نمی تواند سرپرستی دولت را به عهده بگیرد و باید کسی عهده دار دولتی شود که خیلی زرنگ باشد و با یک مقدار سختی به تنگ نیاید. در جامعه معمولاً افراد ترسو نمی توانند سرپرستی جامعه را به عهده بگیرند. در جامعه باید افرادی سیاست اجتماع را به عهده بگیرند که سیاست اداره ی جامعه را آموخته باشند و با یکی دو مشکل جامعه به هم نریزند که این بیان گر این است که نظامی از جنجال و جنگ و به هم ریختن اوضاع کشور خشنود نمی شود.
«مقالت هجدهم در نکوهش دورویان»
قلب زنی چند که برخاستند چون شکم از روی بکن پشتشان پیش تو از نور موافق ترند ساده تر از شمع و گره تر ز عود جور پذیران عنایت گذار مهر، دهن در دهن آموخته گرم ولیک از جگر افسرده تر صحبتشان بر محل در مزن خازن کوهند مگو رازشان لاف زنان کز تو عزیزی شوند چون بود آن صلح ز ناداشتی هر نفسی کان غرض آمیز شد دوستیی کان ز توئی و منیست زهر ترا دوست چه خواند؟ شکر دوست بود مرهم راحت رسان گربه بود کز سر هم پوستی دوست کدام؟ آنکه بود پرده دار جمله بر آن کز تو سبق چون برند با تو عنان بسته صورت شوند دوستی هر که ترا روشنست تن چه شناسد که ترا یار کیست یکدل داری و غم دل هزار ملک هزارست و فریدون یکی پرده درد هر چه درین عالمست چون دل تو بند ندارد بر آن گرنه تنک دل شده ای وین خطاست گر دل تو نز تنکی راز گفت چون بود از همنفسی ناگزیر پای نهادی چو درین داوری تا نشناسی گهر یار خویش |
قالبی از قلب نو آراستند حرف نگهدار ز انگشتشان وز پست از سایه منافق ترند ساده به دیدار و کره در وجود عیب نویسان شکایت شمار کینه، گره بر گره اندوخته زنده ولی از دل خود مرده تر مست نه ای پای درین گل مزن غمز نخواهی مده آوازشان جهد کنان کز تو به چیزی شوند خشم خدا باد بر آن آشتی دوستیی دشمنی انگیز شد نسبت آن دوستی از دشمنیست عیب ترا دوست چه داند؟ هنر گرنه رها کن سخن ناکسان بچه خود را خورد از دوستی پرده درند اینهمه چون روزگار سکه کارت بچه افسون برند وقت ضرورت به ضرورت شوند چون دلت انکار کند دشمنست دل بود آگه که وفادار کیست یک گل پژمرده و صد نیش خار غالیه بسیار و دماغ اندکی راز ترا هم دل تو محرمست قفل چه خواهی ز دل دیگران راز تو چون روز به صحرا چراست شیشه که می خورد چرا باز گفت همنفسی را ز نفس وا مگیر کوش که همدست به دست آوری یاوه مکن گوهر اسرار خویش |
(دستگردی، ۱۳۸۴: صص ۸۱- ۸۰)
داستان جمشید با خاصگی محرم
خاصگیی محرم جمشید بود کار جوانمرد بدان درکشید چون به وثوق از دگران گوی برد با همه نزدیکی شاه آن جوان راز ملک جان جوانمرد سفت پیرزنی ره به جوانمرد یافت گفت که سرو از چه خزان کرده ای زرد چرائی نه جفا میکشی بر تو جوان گونه پیری چراست شاه جهانرا چو توئی رازدان سرخ شود روی رعیت ز شاه گفت جوان رای تو زین غافلست صبر مرا همنفس درد کرد شاه نهادست به مقدار خویش هست بزرگ آنچه درین دل نهاد در سخنش دل نه چنان بسته ام زان نکنم با تو سر خنده باز گر ز دل این راز نه بیرون شود ور بکنم راز شهان آشکار پیرزنش گفت مبر نام کس هیچ کسی محرم این دم مدان زرد به این چهره دینارگون می شنوم من که شبی چند بار سرطلبی تیغ زبانی مکن مرد فرو بسته زبان خوش بود مصلحت تست زبان زیر کام راحت این پند بجانها درست دار درین طشت زبانرا نگاه لب مگشای ارچه درو نوشهاست تا چو بنفشه نفست نشنوند بد مشنو وقت گران گوشیست چند نویسی قلم آهسته دار آب صفت هر چه شنیدی بشوی آنچه ببینند غیوران به شب لاجرم این گنبد انجم فروز گر تو درین پرده ادب دیده ای شب که نهانخانه گنجینه هاست برق روانی که درون پرورند هرکه سر از عرش برون میبرد چشم و زبانی که برون دوستند عشق که در پرده کرامات شد این گره از رشته دین کرده اند غنچه که جان پرده اینراز کرد کی دهن اینمرتبه حاصل کند این خورش از کاسه دل خوش بود اینت فصاحت که زبان بستگیست روشنی دل خبر آنرا دهد آن لغت دل که بیان دلست گر دل خرسند نظامی تراست |
خاص تر از ماه به خورشید بود کز همه عالم ملکش برکشید شاه خزینه به درونش سپرد دورتری جست چو تیر از کمان با کسی آن راز نیارست گفت لاله او چون گل خود زرد یافت کاب ز جوی ملکان خورده ای تنگدلی چیست درین دلخوشی لاله خودروی تو خیری چراست رخ بگشا چون دل شاه جهان خاصه رخ خاصگیان سپاه بی خبری زان چه مرا در دلست روی مرا صبر چنین زرد کرد در دل من گوهر اسرار خویش راز بزرگان نتوانم گشاد کز سر کم کار زبان بسته ام تا به زبان بر بپرد مرغ راز دل نهم آنرا که دلم خون شود بخت خورد بر سر من زینهار همدم خود هم دم خود دان و بس سایه خود محرم خود هم مدان زانکه شود سرخ به غرقاب خون پیش زبان گوید سر زینهار روز نه ای راز فشانی مکن آن سگ دیوانه زبان کش بود تیغ پسندیده بود در نیام کافت سرها بزبانها درست تا سرت از طشت نگوید که آه کز پس دیوار بسی گوشهاست هم به زبان تو سرت ندروند زشت مگو نوبت خاموشیست بر تو نویسند زبان بسته دار آینه سان آنچه ببینی بگوی باز نگویند به روز ای عجب آنچه به شب دید نگوید به روز باز مگوی آنچه به شب دیده ای در دل او گنج بسی سینه هاست آنچه ببینند بر او بگذرند گوی ز میدان درون میبرد از سر مویند و ز تن پوستند چون بدر آمد به خرابات شد پنبه حلاج بدین کرده اند چشمه خون شد چو دهن باز کرد قصه دل هم دهن دل کند چون به دهان آوری آتش بود اینت شتابی که در آهستگیست کو دهن خود دگران را دهد ترجمتش هم به زبان دلست ملک قناعت به تمامی تراست |
(دستگردی، ۱۳۸۴: صص ۸۳- ۸۱)
معنی ابیات: در نکوهش دورویان، داستان جمشید با خاصگی محرم
- این قلب زنان دغل باز را چون شکم و باطنشان از فلز روی بدان و از آنان پرهیز کن.
- وقتی پیش تو هستند مثل نور موافق تو هستند ولی در پشت سرت مثل سایه می مانند.
- به ظاهر در دوستی گرم ولی در باطن از جگر خود سردتر و بی محبت ترند.
- صحبت اینان را برای امتحان هم مپذیر.
- اینان چون کوه نگهبان راز تو نیستند هرچه گویی به همه کس باز گفته، غمز و افشا می کنند.
- آن که به نام دوستی بچه خود را می خورد، گربه است نه آدمی.
- دوست آن است که رازدار تو باشد.
- همه در عالم رازها را آشکار می کنند، فقط محرم اسرار تو دل تو است.
- وقتی دل تو رازت را نگه نداشت، چگونه توقع داری دیگران آن را نگه دارند.
- دل تو از تنگی و نازکی رازگو است، چون شیشه می که از تنگی راز خود را پنهان نمی دارد.
- تا وقتی که دوست خود را نشناخته ای راز و اسرارت را به او مگو.
- چون در میدان اطمینان گوی سبقت را دیگران در ربود شاه خزینه راز خود را به او سپرد.
- آن جوانمرد خیلی دهانش قرص بود و راز را به کسی نگفت.
- پیرزنی به پیش جوانمرد آمد.
- تو ای جوان چرا به این جوانی صورتت پیر شده؟
- پادشاه رازداری چون تو دارد.
- رعیت از شاه خجالت می کشد.
- ای جوان، تو از اندیشه ی من غافلی و از آن چه در دل من است غافلی.
- صبر کردن مرا این چنین کرده است.
- شاه اسرار خود را به من گفته است.
- آن چه که من می دانم راز بزرگان و پادشاهان است که نمی توانم بگویم.
- در سخن شاه نه چندان دل را سخت بسته ام که از سرّ بعضی کارها زبان بسته باشم، بلکه از تمام کارها زبان بسته ام تا مبادا عادت به گفتن غیر این راز کار مرا به واگفتن راز بکشد.
- با تو دیگر صحبت نمی کنم تا رازم آشکار نشود.
- ولی اگر راز را به کسی نگویم، دلم خون می شود.
- ولی اگر راز را هم آشکار کنم، بخت من سیاه می شود.
- پیرزن به او گفت که برای کسی نگو، همدم خودت باش و بس.
- هیچ کس را محرم اسرار خود مدان، حتی سایه ات نیز محرم تو نیست.
- سگ دیوانه همیشه زبانش از دهانش بیرون است.
- مصلحت در این است که زبانت را ببندی.
- در تشت آسمان زبان خود را نگه دار تا از دیدار طشت خونریزی پادشاه سروکارت به آه و افسوس نیفتد.
- سالکان تندرو که اسرار حق را آموخته اند، هر چه بینند ازو می گذرند و بازنمی گویند.
- آن هایی که در عرش هستند، همه چیز در درونشان است.
- چشم ظاهربین موییست بر سر، قابل ستردن و زبان رازگویی است بر تن، شایان بریدن.
- غنچه که جان وی پرده راز مشکین دم عشق بود، چون دهن باز و راز آشکار کرد چشمه ی خون گردید.
- در مذهب عشق فصاحت بستن زبان و شتاب در آهستگی و درنگ کردن است.
- روشنی دل را دهان به دیگران خبر می دهد.
- آن رازی که در دل است با زبان ترجمه و بیان می شود. (دستگردی، ۱۳۸۴: ص ۱۱۸)
تفسیر ابیات: در نکوهش دورویان، داستان جمشید با خاصگی محرم
با توجه به مضمون ابیات این شعر نظامی از افرادی سخن می گوید که دورو هستند و درمقابل دوستانشان ساده و خوبند ولی پشت سرشان با آن ها بدند و خوبی دوستانشان را نمی خواند و می گوید دوست واقعی کسی است که محرم اسرار تو باشد. نظامی اشاره می کند که در اجتماع از گفتن رازهای خود به دیگران بپرهیزید و می گوید چگونه توقع داری وقتی دلت نتوانست رازت را نگه دارد دیگران بتوانند راز تو را نگه دارند. نظامی می گوید تا دوستانتان را به خوبی نشناخته اید با آن ها اسرار خود را درمیان نگذارید.
با توجه به اشاره های نظامی، دورویی در اجتماع معضلی شده است که به دفعات مشاهده می شود و باید برای آن چاره ای جست.
نظامی از گفتن راز به کسانی که نمی شناسیم پرهیز می کند. در اجتماع امروزین رسم زندگی کردن دیگر همین است که رازدار خود باشیم و به دیگران اسرار خود را نگوییم چرا که افراد دورو در اجتماع زیاد یافت می شود و نمی شود به آن ها اعتماد کرد.
بخش عظیمی از سفارش مردان اندیشمند برای رازداری آنان که در خدمت شاه اند از خشم های بی مورد پادشاهان و سرعت انتقام و دستور قتل حاصل می شود. رازداری جوان همدل جمشید که از سنگینی آن رازها حتی خنده هم نمی کرد تا مبادا در میانه ی شادی کلامی از آن اسرار هویدا شود و در نتیجه رنگ رخسارش هر روز بیشتر به زردی می گرایید، برخاسته از همین ترس و بیم های نزدیکی به شاهان مستبد است. زیرا در سوال و جواب پیرزنی از او که چرا با وجود نزدیکی به شاه هر روز رخسارش زردتر می شود، علت از ناحیه ی جوان رازداری قلمداد می شود و فشار آن رازها بر سینه است. پیرزن در پاسخ می گوید: زردی رخسار به مناسبت رازداری، بهتر از سرخ شدن روی است به سبب بریدن سری که افشای راز کرده است که این نقش پادشاهان ظالم را در درون نظامی نشان می دهد. در عصر نظامی اگر کسی دست از پا خطا می کرد به سزای اعمالش می رسید.
(ثروت، ۱۳۷۰: صص ۲۰۵-۲۰۴)
«شرفنامه»
ستایش اتابیک اعظم، نصره الدین ابوبکر بن محمد:
بیا ساقی آن آب یاقوت وار سفالینه جامی که می جان اوست علم برکش ای آفتاب بلند بنال ای دل رعد چون کوس شاه به بار ای هوا قطره ناب را برآ، ای در از قعر دریای خویش شهی که آرزومند معراج توست سکندر شکوهی که در جمله ساز زمین زنده دار آسمان زنده کن طرفدار مغرب به مردانگی جهان پهلوان نصرهالدین که هست مخالف پس اندیش و او پیش بین خداوند شمشیر و تخت و کلاه به رستم رکابی روان کرده رخش شهان را ز رسمی که آیین بود جز او کاهن تیغ روشن کند چو آب فرات آشکارانواز اگر سایه بر آفتاب افکند وگر ماه نو را براتی دهد گر انعام او بر شمارد کسی ز شکر وی آن نعمت افزون بود فلک وار با هر که بندد کمر بریزد در آشوب چون میغ او هر آنچ او نموده گه کارزار صلاح جهان آن شب آمد پدید کجا گام زد خنگ پدرام او به هر دایره کو زده ترکتاز بران بقعه کاو بارگی تاخته بر آن دژ که او رایت انگیخته اگر دیگران کاصلشان آدمیست ندانم کس از مردم روشناس ز بس ناز و نعمت کزو رانده اند اگر مرده ای سر آرد ز گور هزاران دل مرده از عدل شاه چو عیسی بسی مرده را زنده کرد جهان بود چون کان گوهر خراب زمین دوزخی بود بی کار و کشت ز هر نعمتی کایدش نو به نو به هر نیکوی چون خرد پی برد گر از نخل طوبی رسد در بهشت رسد شرق تا غرب احسان او زهی بارگاهی که چون آفتاب به کیخسروی نامش افتاده چست به هر وادیی کو عنان تافته ز کنجش زمین کیسه بر دوخته کجا گنج دانی پشیزی در او چو از تاج او شد فلک سر بلند زهی خضر و اسکندر کاینات چو اسکندری شاه کشورگشای همه چیز داری که آن درخورست چو دریا نگویم گران سایه ای چو در صید شیران شعار افکنی چو در جنگ پیلان گشائی کمند اگر شیر گور افکند وقت زور چه دولت که در بند کار تو نیست؟ بسا گردن سخت کیمخت چرم دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش به عذر از تو بدخواه جان می برد چو برگشت گرد جهان روزگار کلاه از کیومرث تختگیر ز کیخسرو آن جام گیتی نمای فروزنده آیینه ی گوهری همان خاتم لعل بر دوخته بدین گونه شش چیز در حرف تست جز این نیز بینم تو را شش خصال یکی آنکه از گنج آراسته دویم مردمی کردن بی قیاس سوم دل به شفقت برآراستن چهارم علم بر ثریا زدن همان پنجم از مجرم عذر خواه ششم عهد و پیمان نگهداشتن ز تو شش جهت بی روائی مباد به پرواز ملکت دو شاهین به کار دو مار از برای تو توفیر سنج |
در افکن بدان جام یاقوت بار سفالین زمین خاک ریحان اوست خرامان شو ای ابر مشکین پرند بخند ای لب برق چون صبحگاه بگیر ای صدف در کن این آب را ز تاج سر شاه کن جای خویش زمین بوس او درهالتاج توست شکوه سکندر بدو گشت باز جهان گیر دشمن پراکنده کن قدر خان مشرق به فرزانگی بر اعدای خود چون فلک چیره دست بداندیش کم مهر و او بیش کین سه نوبت زن پنج نوبت پناه هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش کلید آهنین گنج زرین بود کلید از زر و گنج از آهن کند چو سرچشمه نیل پنهان گداز در آن چشمه ی آتش آب افکند ز نقص کمالش نجاتی دهد بدان تا کند شکر نعمت بسی ولی نعمتی بیش از این چون بود بر آب افکند چون زمینش سیر سر تیغ کوه از سر تیغ او نه رستم نموده نه اسفندیار که از مولد این صبح صادق دمید زمین یافت سرسبزی از گام او ز پرگار خطش گره کرده باز زمین گنج قارون برانداخته سر کوتوال از دژ آویخته همه مردمند او همه مردمیست کزان مردمی نیست بر وی سپاس ولی نعمت عالمش خوانده اند بگیرد همه شهر و بازار شور شود زنده و خصم ناید به راه به خلقی چنین خلق را بنده کرد به آبادی افتاد ازین آفتاب به ابری چنین تازه شد چون بهشت دهد بخش خواهندگان جو به جو جهان یاد نیک از جهان کی بود به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت به هر خانه ای نعمت خوان او ز مشرق به مغرب رساند طناب نسب کرده بر کیقبادی درست در منه به دامن درم یافته سمن سیم و خیری زر اندوخته که از گنج او نیست چیزی در او سرش باد از آن تاج فیروزمند که هم ملک داری هم آب حیات چو خضر از ره افتاده را رهنمای نداری یکی چیز و آن همسرست همانا که چون کان گرانمایه ای به تیری دو پیکر شکار افکنی دهی شاه قنوج را پیل بند تو شیر افکنی بلکه بهرام گور چه مقصود کان در کنار تو نیست؟ که شد چون دوال از رکاب تو نرم یکی نرم گردن یکی سفته گوش بدین عهد رایت جهان می برد ز شش پادشه ماند شش یادگار ز جمشید تیغ از فریدون سریر که احکام انجم درو یافت جای نمودار تاریخ اسکندری به مهر سلیمانی افروخته گواه سخن نام شش حرف تست که بادی برومند ازو ماه و سال دهی آرزوهای ناخواسته عوض باز ناجستن از حق شناس ستمدیده را داد دل خواستن چو خورشید لشگر به تنها زدن ز روی کرم عفو کردن گناه وفا داری از یاد نگذاشتن وز این شش خصالت جدائی مباد یکی در خزینه یکی در شکار یکی مار مهره یکی مار گنج |
(حمیدیان، ۱۳۷۶: صص ۶۴- ۵۷)
معنی ابیات ستایش اتابیک اعظم نصره الدین ابوبکر بن محمد
- ای ساقی، باده ی یاقوت وار در جام کالبد یاقوت بار من بریز هرچند این جام خاکی و سفالین است، ولی به مدد جان می گل و ریاحین وی به حدی زیبا و دلکش است که تمام سفالینه ی زمین پیش او چون خاک پست است و قیمت ندارد.
- ای آفتاب دولت علم برکش و ای سخاوت با رعد و برق و هیاهو بارش آغاز کن و ای هوا قطرات باران را به دریای نهاد من برسان و ای صدف طبع من آقطرات را در در گرانبها و شایان تاج سرشاه کن.
- ای دُر دریای طبع من، شاهی که آرزومند معراج و برون آمدن تو از قعر دریاست آن قدر بزرگ است که زمین بوس او برای تو دره التاج افتخار است.
- شکوه اسکندری با تمام برگ و سازها و پیرایه ها که داشت بدین پادشاه برگشته.
- ممدوح بر مشرق و مغرب حکمران است.
- دشمن بعد از وقوع واقعه اندیشه ی علاج می کند و او پیش از وقوع.
- رسم پادشاهان است که زرها را در گنج جمع کرده و کلید آهنین بر گنج تعبیه کرده و به هیچ کس نمی دهند.
- ولی او بر خلاف همه، گنج اندوخته اش از آهن تیغ روشن است و کلید این گنج را زرین قرار داده.
- دوستی او چون آب فرات گوارا و آشکار است و دشمنی او چون سرچشمه ی رود نیل که هر که را غرق می کند مانند فرعون و فرعونیان پنهان می سازد و پنهان است.
- سایه ی او چندان روشن است که اگر بر سر خورشید بیفتد او را خاموش کرده و از نو می اندازد.
- نعمت او بیش از آن است که کسی بتواند شمرد و شکرگزاری تواند کرد و از این بالاتر ولی نعمتی ممکن نیست.
- آسمان وار با هر کس که کمر کینه بندد، آن شخص چون زمین که در پیش آسمان سپر بر آب انداخته سپر می اندازد.
- در جنگ و آشوب او که چو میغ و ابر با رعد و برق از سر کوه درمی گذرد، سر تیغ و قله ی کوه به تیغ وی فرو می افتد.
- به دایره ی حصار هر کشور و مملکتی حمله و ترکتاز برد آن حصار را می گشاید.
- در هر شهر و بقعه ای که اسب قهر تاخته هرچه گنج در زمین پنهان بوده از ترس برانداخته و بدو تسلیم کرده.
- مردم معروف و مشهور جهان از بس ناز و نعمت از مردمی وی رانده و برده اند، جهانیان او را ولی نعمت عالم خوانده اند.
- زنده شدن یک مرده مردم را به شور و شگفت می اندازد ولی از هزاران مرده که به عدل شاه زنده شدند، دشمنان تعجب نکرده و به راه تسلیم او درنمی آیند.
- عیسی وار بسی مرده را زنده و خلق را به چنین خلق عدل و داد بنده ساخت.
- چون عقل به هر نیکویی و کار نیک پی برده و به جای می آورد و چنین نیک مردمی را جهان چگونه فراموش خواهد کرد؟
- اگر از نخل طوبی به تمام قصور بهشت شاخه ی نعمتی می رسد، احسان شاه هم از شرق تا غرب به تمام خانه ها می رسد و زرهی بارگاه سخاوت این پادشاه که طناب نعمتش آفتاب آسا از مشرق به مغرب کشیده شده است.
- به چالاکی نام و عظمت کی خسرو را یافته و به سبب نام کی خسرو نسب کی قبادی برای خود درست کرده.
- فلک در دوره ی تاج داری وی به سبب آن که تاج داری را به ظهور آورده سربلند و مفتخر گردید و همیشه سر چنین تاج دار بدین تاج فیروز باد.
- همه چیز در جهان داری به جز همانند و نظیر.
- تنها نمی گویم چون دریا گران سایه و باشکوهی، بلکه چون کان کوه گران مایه ای و سرمایه ی تو لعل و یاقوت است.
- با یک پیکان تیر دو پیکر شیر را از کار می اندازی.
- اگر شیر گورافکن است، تو شیر افکنی. بلکه بهرام گور افکنی که وی بر شیر می چربید و دو شیر را با مشت کشت.
- رکاب اسب تو از هر طرف به جنبش آمد. برای جنگ بسا گردن کش سخت کیمخت چرم که از سختی فرود آمده و مانند تسمه ی رکاب تو بر تو نرم و فرمانبردار شد.
- تا روزگار و فلک الافلاک گرد جهان گشته و تا روزگار بوده از شش پادشاه شش یادگار در جهان باقی مانده.
- شعرهای چیز بدین مایه عظمت در اطرف و پیرامون توست، دلیل این سخن نام شش حرف توست.
- چون خورشید یک تنه بر یک لشکر بیش از ستاره زدن و لشکر را منهزم ساختن از خصایص توست.
- در پرواز و اوج کار مملکت دو شاهین تو را به کار باد. یکی شاهین در خزینه که بدان زر با ترازو بسنجی و یکی در شکارگاه و پهنه ی جنگ که بدان شکار خصم کنی.
(حمیدیان، ۱۳۷۶: صص ۶۴- ۵۷)
تفسیر ابیات: ستایش اتابیک اعظم، نصره الدین ابوبکر بن محمد
با توجه به معنی ابیات این شعر، نظامی برای پادشاهان شش خصلت را می شمارد که می توان پادشاه ایده آل نامید. ۱٫ بخشش بی پرسش۲٫ مردمی کردن بی چشم داشت عوض ۳٫ مهربانی و به تبع آن داد دل ستمدیده را دادن ۴٫ شجاعت در جنگ و یک تنه به دشمن زدن ۵٫ عفو مجرم عذرخواه ۶٫ وفاداری به پیمان.
نظامی با ستایش این پادشاه در واقع خصوصیات نیک بودن و ایده آل بودن پادشاهان اجتماع را برمی شمرد و معتقد به این است که پادشاه جامعه باید دارای شش خصوصیتی که اشاره شد، باشد تا همه ی اجتماع از وی راضی باشند که در غیر این صورت دشمنان زیاد می شود و نظم اجتماع به هم می ریزد. (ثروت، ۱۳۷۰: ص ۲۰۵)
فصل سوم
روش تحقیق
روش تحقیق
الف )نوع روش تحقیق:
این تحقیق بر پایه سند کاوی آثار کهن فارسی وادبیات معاصر به شیوه ی کتابخانه ای فراهم گردیده است.
ب)روش گرداوری اطلاعات :(میدانی ، کتابخانه ای وغیره)
در این رساله نویسنده ابتدا منابع مختلفی در زمینه آثار شاعر مذکور، مطالعه وفیش برداری کرده سپس مطالبی را که فیش برداری گردید با بهره گرفتن از آثار نظامی گنجوی به معرفی آنها پرداخته برخی مباحث مهم را جمع آوری کرده سپس به شیوه فیش برداری مطالب مورد نیاز را از درون این منابع جمع آوری وطبقه بندی کرده است؟
ج)ابزار گرداوری اطلاعات:
استفاد ه از کتاب هایی در زمینه تحلیل و بررسی آثار نظامی گنجوی، استفاده از کتاب های ادبیات معاصر استفاده از دیوان اشعار نظامی گنجوی ، مجلات ، سایت های اینترنتی
د)روش تجزیه و تحلیل اطلاعات:
بعد از جمع آوری اطلاعات مربوطه به آثار نظامی گنجوی انواع آثار را به ترتیب اهمیت فیش برداری نموده سپس مهمترین ومعروف ترین آن ها را طبقه بندی کرده به نگارش در آوردیم بعد از آن با بهره گرفتن از جدول ونمودار به تجزیه وتحلیل و مقایسه آثار اجتماعی نظامی و مسائل روز پرداخته شد.
فصل چهارم
نتیجه گیری و پیشنهادات
نتیجه گیری
با توجه به مطالبی که پیش از این بیان کردیم خلاصه و نتیجه این می شود که به نظر نظامی در باب زن تضادی ملاحظه می شود. اما بعد از دقتی کوتاه و مروری اندک بر جمیع آثار وی می توان این تضاد را بدین شکل حل نمود که بخشی از نکات منفی نگرش بر زن از رسوبات اندیشه و فرهنگ غالب عصر نظامی وارد شده و در واقع بیان اعتقادات زمان و اهل زمان و بخش دیگر اعتقاد شخص نظامی است که از طریق داستان پردازی های وی نظرات شخصی او را گسترش می دهد.
و هم چنین از مجموع نظر نظامی چنین برمی آید که شاه خوب، حکم کیمیا دارد، زیرا در تمامی آثار وی از پادشاهان تاریخی و مسلم تعریف و تمجیدی دیده نمی شود، مگر مدایحی که در تمجید از ممدوحان و پادشاهان و امیران معاصر خویش به عمل آورده و آن را می توان حمل بر اجبار و ناچاری و ضرورت زمان کرد.
عشق نظامی به دادگستری و اعتقادش به وجود جامعه ی خوشبخت از ناحیه ی رهبران عادل و خردمند از انتقادهای وسیع وی از نفس ستم پیشگی و پادشاهان و حاکمان ستمگر پیش از دفاع مستقیمش از فضیلت عدالت نیز هویدا می شود.
مهم ترین اثری که نظامی در دفاع از عفت به طور تلویحی یا تصریحی از آن سخن می گوید، خسرو و شیرین است.
داوری و جانبداری غیرمستقیمی نظامی از عفت زنانه ی شیرین توصیه از زبان عمه ی وی برای حفظ عفت او انتقاد غیرمستقیم از لجام گسیختگی و شهوت رانی خسرو و دفاع از پاکی عشق فرهاد، همه نشان گر اهمیت دادن نظامی به فضیلت عفت است.
نظامی با توجه به اوضاع اجتماعی عصر خویش چاره ای جز گوشه نشینی نداشته تا خویشتن را به فساد زمانه و اهل زمان نیالاید. با وجود گوشه نشینی گلایه های متعدد وی از همکاران، مردم اهل زمان، حسودان حاکی از آن است که از تنگ نظری های عصر مصون نبوده است.
با شناختی که از نظامی داریم و با توجه به اوضاع پریشان و نابسامان آذربایجان در دوره ی حیات شاعر او را هنرمندی محتاط می شناسیم. معانی ابیات وی کاملاً صراحت دارد و آن ، این که هنگان اهدای کتاب و قبل از اهدای آن مثنوی خسرو و شیرین شهرت و معروفیت بین مردم از عوام و خواص داشته است. ما نمی دانیم در چه سالی از سلطنت طغرل کتاب را به او اهدا کرده است ولی با توجه به معانی سخنان شاعر مشخص است که اولاً در حین جلوس وی کار اهداء انجام نگرفته است و نظامی منتظر بوده تا اوضاع کاملاً آرام و سلطنت مملکت معلوم گردد و او از دسترنج خود بهره ببرد و خطر بعدی نیز در میان نباشد و شاید سلطان و اتابکان وی نیز از این نیت شاعر اطلاع داشته اند و به خاطر همین تأخیر تقدیم صله ای بر وی نبخشیده اند.
احتیاط و ملاحظه کاری شاعر داستان مفصلی دارد و مستلزم مقاله ای است که از همه ی آثار او تحقیق و تنظیم گردد و وجود مدیحه ای به نام فخرالدین بهرام شاه حاکم ارزنگان در آغاز مخزن الاسرار نیز خود جای مفصل دارد که مخزن را در سال ۵۷۰ هـ .ق سروده و در سال ۵۸۱ به نام بهرام شاه بسته.
با توجه به مفهوم دو بیت:
گر مادر من ریشه ی کرد از لا به لا گری که را کنم یاد |
مادرصفتانه پیش من مرد تا پیش من آردش به فریاد |
بسیاری از مسائل مربوط به نظامی را روشن می کند که نظامی در خانواده ای مرفه می زیسته است و خود از آسودگان جامعه و پرورش یافته ی طبقه ای خاص بوده، امکان تحصیل و جمع آوری کتاب و مطالعه ی بی دردسر داشته است و به همین ترتیب نیز نبوغ ذاتی او کمال یافته و ظاهر شده است.
نظامی خود از دهقانان قرن ششم بوده و با تعریفی که از این لفظ در آن جامعه و آن زمان در دست داریم او صاحب املاک زراعی و کشاورزان بوده و این که مخصوصاً بازماندگان ایرانی و اصیل دوره ی ساسانی را دهقانان می گفته اند که بسیاری از ایشان در آذربایجان می زیسته اند و ملک اخشان خود پاسدار زبان فارسی و رسوم ایران پیش از اسلام در شمالی ترین نقطه ی آذربایجان بوده است.
نظامی هر آن چه را که در دل و اندیشه خود نسبت به پیشینیان و تاریخ پیش از اسلام ایران و اوضاع و احوال جامعه و مردم حکام زمان خویش داشته در جریان حوادث داستان بیش تر از همه از زبان شیرین بازگو می کند و آن چنان به رمز و راز، بزم می آراید که اگر از دیدگاهی خاص بازنگری نشود اغلب از نظر خواننده پوشیده و پنهان می ماند.
منظومه ی خسرو و شیرین نظامی علاوه بر حلاوت داستانی و جنبه ی هنری آن از نظر بررسی افکار و عقاید فلسفی، اجتماعی – سیاسی شاعر و شناخت کلی هنر و آگاهی وی و در مجموع جهان بینی نظامی در دوره ای طولانی از حیات او اهمیت به سزایی دارد و گاهی اوضاع و احوال جامعه ی خود را با رمز و کنایه ی آمیخته به طنز به باد انتقاد می گیرد.
می توان نظامی را از نظر ویژگی های اخلاقی شاعری: پرکار، صبور، باعفت، گوشه گیر، قانع، بانزاکت، با گذشت، مثبت، علاقه مند به شهر و دیار، قوم و خویش، خانه و خانواده و گریزان از جنجال و دربار و زندگی اشرافی دانست. به قول ادوارد براون «کوتاه سخن آن که: او را باید ترکیبی دانست از یک نبوغ عالی و شخصیت معصوم.»
در فرجام سخن باید گفت که نظامی و هر شاعر بزرگ این مملکت برای ما افتخار و شرف است . بایست ارزش و قدر و منزلت آنان که نگاهبانان واقعی هویت، فرهنگ و اندیشه ی ایرانی هستند محفوظ و مصون باقی بماند. در ادب زرین پارسی، گنجینه ی فرهنگ و تمدن ایرانی در لابه لای اشعار پر از رمز و کنایه شاعران قرن هاست پنهان است و تاریخ واقعی ملت رنج دیده ی آن در زبان اشعاری این ساحران سخن تبلور یافته است.
چه سیماهای درخشانی که این مرز و بوم، در زیر فضاهای مختنق و مستبد نظام فئودالیته استعدادهایشان کور شد و چه نیروها و مغزهای بزرگی که در فشارهای ناشی از ستمگری ها و کوردلی های حاصل از تعصبات سنگین له شدند و در آستانه ی شکوفایی نابود گشتند.
در این میانه فقط مقداری زبان شعر به مناسبت کنایه و رمزی که در آن نهفته است در دست شاعران پرمایه توانست بخشی از افکار طلایی اندیشمندان این مرز و بوم و تصویری از رنج های مردم آن را از دید خشن شاهان مستبد نظام پوشیده شان مصون دارد، و اکنون از روای سخن مه آلود این شاعران تاریخ گمگشته و پنهان و در عین حال واقعی اندیشه ی ایرانیان اندیشمند را می توان رقم زد و درک کرد و با آفتاب درخشان دانش نقد ادبی به درون دنیای در پرده خفته ی آنان رسوخ نمود و بار دیگر هویت واقعی ایرانی را کشف کرد و بدان بازگشت.
اکنون که ایران در مقام قیاس با جهان به ظاهر متمدن و صنعتی، از عقب ماندگی خویش احساس درد، ناتوانی و حقارت می کند، بی بازگشت به خویشتن و بازشناخت اندیشه وران والای خود در قرون تاریکی اروپا و در مال احساس افتخار و نازیدن و بالیدن به افتخارات ادبی و علمی و هنری مردان نیک اندیش خود، نخواهند توانست ایرانی آزاد و آباد و انسانی ایجاد کنند.
نظامی یکی از افتخارات ملی باید تلقی شود و هریک از اندیشمندان و شاعران صاحب فکر این کشور نیز باید به دقت مورد مطالعه قرار گیرد تا در مجموع هویتی ایرانی در مفهوم واقعی آن به دست آید. امروزه ایران ما بیش از هر چیز بدین ارزش بزرگ نیازمند است. علاوه بر این یکی از رمزهای احساس هویت ارج نهادن و بزرگ کردن نام و اثر اندیشمندان و شاعران است و نقد و بررسی این آثار ولو به صورت انتقادی نیز یکی از نشانه های اهمیت بخشیدن به کار آنان تلقی می شود.
منابع و مآخذ:
- دانشمندان آذربایجان ، محمد علی تربیت ، به کوشش غلامرضا طباطبائی مجد ، ص۵۴۶
- مقاله «نظامی گنجه ای شاعری پاکدامن و بلند طبع » به قلم یحیی شیدا ، ویژه نامه روزنامه فروغ آزادی بمناسبت بزرگداشت هشتصد و پنجاهمین سال تولد حکیم نظامی گنجوی ، ص۱۱۵
- ر. ک: خمسه نظامی ، مصحح: سامیه بصیر مژدهی ، ص۷
- ر.ک : نظامی ، شاعر بزرگ آذربایجان ی.ا.بوتلس ، ترجمه صدیق ، ص۲۵
- تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی ، سعید نفیسی ، ص ۱۰۴
- دیوان نظامی گنجوی ، به اهتمام حسین فیض الهی وحید و حمید احمدزاده ، ص۱۰
- تاریخ ادبیات ایران ، یان ریپکا و … ، ترجمه کیخسرو کشاورزی ، صص ۳۲۸- ۳۲۷
- ر.ک : زندگی نامه شاعران نامی ایران ، ناهید فرشادمهر ، ص ۱۱۰
- مقاله « واژه ها ، مفاهیم و امثال ترکی در آثار حکیم نظامی گنجوی » به قلم دکتر جواد هیئت ، وارلیق شماره ۱۴۲ ، صص ۳۵- ۱۷
- نظامی گنجوی ، محمد رضا کریمی ، ص ۱۹
- مقاله « تحقیقی در تبار نظامی گنجوی » ، به قلم دکتر صدیق ، مقالات ایرانشناسی ، ص ۲۶۰
- ۹۹/۱۲/۱۹